شما اینجا هستید: خانه / انسان در گذر زمان / ايام عيد / 17 ربیع الاول 53 سال قبل از هجرت و سال 83 هجری قمری

17 ربیع الاول 53 سال قبل از هجرت و سال 83 هجری قمری


میلاد با سعادت حضرت ختمی مرتبت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله وسلم
و ششمین نور ولایت امام جعفر صادق علیه السلام بر تمام مسلمانان جهان مبارک باد

طلوع محمّد
از مجموعه اشعار مهدي سهيلي

زمين و آسمان ” مكه ” آن شب نورباران بود

و موج عطر گل در پرنيان باد مي پيچيد

اميد زندگي در جان موجودات مي جوشيد

هوا آغشته با عطر شفا بخش بهاران بود

شبي مرموز و رويايي

به شهر ” مكه ” مهد پاكجانان دختر مهتاب مي خنديد

شبانگه ساحت ” ام القري ” در خواب مي خنديد

ز باغ آسمان نيلگون صاف و مهتابي

دمادم بس ستاره مي شكفت و آسمان پولك نشان مي شد

صداي حمد و تهليل شباويزان خوش آهنگ

به سوي كهكشان ميشد.

*****

دل سياره ها در آسمان حال تپيدن داشت

و دست باغبان آفرينش در چنان حالت

سر ” گل آفريدن ” داشت.

*****

شگفتيخانه ي ” ام القري ” در انتظار رويدادي بود

شب جهل و ستمكاري –

به اميد طلوع بامدادي بود.

سراسر دستگاه آفرينش اضطرابي داشت

و نبض كائنات از انتظاري دم به دم مي زد

همه سياره ها در گوش هم آهسته مي گفتند

كه: امشب نيمه شب خورشيد مي تابد

ز شرق آفرينش اختر اميد مي تابد

*****

در آن حال ” آمنه ” در عالم سرگشتگي مي ديد:

به بام خانه اش بس آبشار نور مي بارد

و هر دم يك ستاره در سرايش مي چكد رنگين و نوراني

و زين قدرت نمايي ها نصيب او

شگفتي بود و حيراني

*****

در آن دم مرغكي را ديد با پرهاي ياقوتي

و منقاري زمردفام

كه سويش پر كشيد از بام

و در صحن سرا پر زد

و پرهاي پرندين ره به پهلوي زن دردآشنا سائيد

به ناگه درد او آرام شد، آرام

به كوته لحظه اي گرداند سر را ” آمنه ” با هاله اميد

تنش نيرو گرفت و در دلش نور خدا تابيد

چو ديد آن حاصل كون و مكان و لطف سرمد را

دو چشمش برق زد تا ديد رخشان چهر ” احمد ” را

شنيد از هر كران عطر دلاويز محمد را

سپس بشنيد اين گفتار وحي آميز:

الا، ” اي آمنه ” اي مادر پيغمبر خاتم!

سرايت خانه ي توحيد ما باد و مشيد باد

سعادت همره جان تو و جان ” محمد ” باد

*****

بدو بخشيده ايم اي ” آمنه ” اي مادر تقوا!

صداي دلكش ” داوود ” و حب ” دانيال” و عصمت ” يحيي ”

به فرزند تو بخشيديم

كردار” خليل ” و قول ” اسماعيل ” و حسن چهره ي ” يوسف ”

شكيب ” موسي عمران ” و زهد و عفت ” عيسي ”

بدو داديم: خلق ” آدم ” و نيروي ” نوح ” و طاعت ” يونس ”

وقار و صولت ” الياس ” و صبر بي حد ” ايوب ”

بود فرزند تو يكتا

بود دلبند تو محبوب

سراسر پاك

سراپا خوب.

*****

دو گوش ” آمنه ” بر وحي ذات پاك سرمد بود

دو چشم ” آمنه ” در چشم رخشان ” محمد ” بود

كه ناگه ديد روي دختراني آسماني را

به دست اين يكي ابريق سيمين در كف آن‌ ديگري ‌طشت ‌زمرد بود

دگر حوري، پرندي چون گل مهتاب در كف داشت

محمد ” را چو مرواريد غلتان شستشو دادند

به نام پاك يزدان بوسه ها بر روي او دادند

سپس از آستين كردند بيرون ” دست قدرت ” را

زدند از سوي درگاه خداوندي

ميان شانه هاي حضرتش ” مهر نبوت ” را

سپس در پرنياني نقره گون، آرام پيچيدند

وز آنجا ” آسمان دختران ” بر ” عرش ” كوچيدند.

همان شب قصه پردازان ايراني خبر دادند:

كه آمد تكسواري در ” مدائن ” سوي ” نوشروان ”

و گفت: اي پادشه ” آتشكده ي آذرگشسب ” ما

كه صدها سال روشن بود

هم امشب ناگهان خاموش شد، خاموش

به ” يثرب ” يك ” يهودي ” بر فراز قلعه اي فرياد را سرداد:

كه امشب اختري تابنده پيدا شد

و اين نجم درخشان اختر فرزند ” عبدالله

نوين پيغمبر پاك خداوندست

و انساني كرامندست

*****

يكي مرد عرب اما بيابانگرد و صحرائي

قدم بگذاشت در ” ام القري ” وين شعر را برخواند:

” كه اي ياران مگر ديشب بخواب مرگ پيوستيد؟

چه كس ديد از شما آن روشنان آسماني را؟

كه ديد از ” مكيان ” آن ماهتاب پرنياني را؟

زمين و آسمان ” مكه ” ديشب نورباران بود

هوا ‎آغشته به عطر شفا بخش بهاران بود

بيابان بود و تنهايي و من ديدم

كه از هر سو ستاره در زمين ما فرود آمد

به چشم خويش ديدم ماه را از جاي خود كندند

ز هر سو در بيابان عطر مشگ و بوي عود آمد.

بيابان بود و من، اما چه مهتاب دلارائي!

بيابان بود و من، اما چه اخترهاي زيبائي!

بيابان، رازها دارد

ولي در شهر، آن اسرار، پيدا نيست

بيابان، نقش ها دارد كه در شهر آشكارا نيست

كجا بوديد اي ياران؟!

كه ديشب آسمانيها زمين ” مكه ” را كردند گلباران

ولي گل نه، ستاره بود جاي گل

زمين و آسمان ” مكه ” ديشب نورباران بود

هوا آغشته با عطر شفابخش بهاران بود.”

*****

به شعر آن عرب، مردم همه حالي عجب ديدند

به آهنگ عرب اين شعر را خواندند و رقصيدند:

كه اي ياران مگر ديشب به خواب مرگ پيوستيد؟

چه كس ديد از شما آن روشنان آسماني را؟

كه ديد از ” مكيان ” آن ماهتاب پرنياني را؟

بيابان بود و تنهايي و من ديدم

كه از هر سو ستاره در زمين ما فرود آمد

به چشم خويش ديدم ماه را از جاي خود كندند

زهر سو در بيابان عطر مشگ و بوي عود آمد

بيابان بود و من، اما چه مهتاب دلارائي!

بيابان بود ومن، اما چه اخترهاي زيبائي!

بيابان رازها دارد

ولي در شهر، آن اسرار، پيدا نيست

بيابان، نقش ها دارد كه در شهر آشكارا نيست

كجا بوديد اي ياران؟!

كه ديشب آسمانيها زمين ” مكه ” را كردند گلباران

ولي گل نه، ستاره بود جاي گل

زمين و آسمان ” مكه ” ديشب نورباران بود

هوا آغشته با عطر شفابخش بهاران بود

*****

روانت شادمان بادا!

كجايي اي عرب اي ساربان پير صحرايي؟!

كجايي اي بيابانگرد روشن راي بطحايي؟!

كه اينك بر فراز چرخ، يابي نام “ احمد
” را

و در هر موج بيني اوج گلبانگ “
محمد
” را

محمد ” زنده و جاويد خواهد ماند

محمد ” تا ابد تابنده چون خورشيد خواهد ماند

جهاني نيك مي داند

كه نامي همچو نام پاك ” پيغمبر ” مويد نيست

و مردي زير اين آسمان همتاي ” احمد ” نيست

زمين ويرانه باد و سرنگون باد‌ آسمان پير

اگر بينيم روزي در جهان نام ” محمد ” نيست.

*****

بيست و چهارم مهر 1348

منبع : مجموعه اشعار مهدي سهيلي ( از كتاب طلوع محمد )

نظر بدهید

آدرس ایمیلتان منتشر نمیشودگزینه های الزامی ستاره دار شده اند *

*

نوزده − 10 =

رفتن به بالا