مكتب انسانیت
موضوع بحث مكتب انسانیت است. انسانی كه خود یگانه موجود كاوشگر و محقق جهانی است كه ما می شناسیم، همیشه خودش یكی از موضوعات بحث و تحقیق خودش بوده است؛ یعنی پیوسته یكی از مسائل مورد بحث انسان، خود او بوده است.
مفهوم كلمه ی «انسانیت» همواره با نوعی قدس و تعالی همراه بوده است، چنانكه شئون خاص مافوق حیوان انسان نظیر دانش، عدالت، آزادی و وجدان اخلاقی به عنوان مقدسات شناخته می شوند. پس انسان و انسانیت اجمالاً به عنوان یك امر مقدس شناخته شده و می شود؛ یعنی با آنكه درباره ی بسیاری از مقدسات بشر تردید شده و حتی برخی از آنها مورد انكار قرار گرفته اند، ظاهراً هنوز مكتبی در جهان پیدا نشده است كه عملاً شئون خاص انسانیت را، جنبه های مافوق حیوانیت انسان را تحقیر كند و آنها را تقدیس نكند. مولوی خودمان غزل معروفی دارد كه ذكر آن مناسب است:
بنمای رخ كه باغ و گلستانم آرزوست
بگشای لب كه قند فراوانم آرزوست
یعقوب وار وا اسفاها همی زنم
دیدار خوب یوسف كنعانم آرزوست
زین همرهان سست عناصر دلم گرفت
شیر خدا و رستم دستانم آرزوست
دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر
كز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست
گفتم كه یافت می نشود گشته ایم ما
گفت آن كه یافت می نشود آنم آرزوست
و سعدی در «طیّبات» [ غزلیات عرفانی سعدی ]خودش خواسته استقبالی كرده باشد یا جوابی داده باشد؛ می گوید:
از جان برون نیامده جانانت آرزوست
زُنّار نابریده و ایمانت آرزوست
مردی نه ای و همت مردی نكرده ای
وانگاه حق سفره ی مردانت آرزوست
فرعون وار لاف انا الحق همی زنی
آنگاه قرب موسی عمرانت آرزوست
به هرحال قسمتی از ادبیات عمده ی بشر را (چه ادبیات دینی و چه ادبیات غیردینی) مسئله ی انسانیت و تجلیل از آن تشكیل می دهد. مخصوصاً در ادبیات اسلامی كه ما از آن اطلاع داریم (چه در چهره ی عربی و چه در چهره ی فارسی آن) در این زمینه مطالب زیادی موجود است.
سقوط انسانیت از مقام خود در قرون اخیردر قرون اخیر با پیشرفت عظیمی كه علم كرد، انسانیت از آن مقام قداستی كه بشر سابق برای آن قائل بود یكمرتبه سقوط كرد، سقوط بسیاربسیار خردكننده ای؛ چون یك موجود هرقدر بالاتر رفته باشد، وقتی سقوط كند قهراً سقوطش خردكننده تر است. انسان درست به یك مقام نیمه خدایی رسیده بود. چقدر در ادبیات خودمان از این مقام نیمه خدایی انسان سخن رفته است:
طایر گلشن قدسم چه دهم شرح فراق
كه در این دامگه حادثه چون افتادم
و حافظ می گوید:
تو را ز كنگره ی عرش می زنند صفیر
ندانمت كه در این دامگه چه افتاده است
در دو سه قرن اخیر، انسان از این مقام شامخ و عالی كه خود برای خود فرض كرده بود، یكمرتبه سقوط كرد، سقوط بسیار خردكننده ای. اولین اكتشافاتی كه بشر كرد مسئله ی هیئت عالم بود كه آنچه كه سابق درباره ی زمین فكر می كرد و زمین را مركز جهان می دانست و افلاك و ستارگان را سیار به دور زمین، یكمرتبه عوض شد و زمین به صورت ستاره ی كوچكی درآمد كه گرد خورشید باید بچرخد، و تازه خود خورشید اهمیت زیادی در جهان ستارگان ندارد. آن وقت اینكه انسان مركز دایره ی امكان و هدف خلقت است، سخت مورد تردید و انكار واقع شد و دیگر كسی جرأت نكرد از این حرفها بگوید: «ای مركز دایره ی امكان وای زبده ی عالم كون و مكان! تو شاه جواهر ناسوتی، خورشید مظاهر لاهوتی. » گفتند: نه، پس آن جورها كه ما درباره ی انسان خیال می كردیم، نیست. انسان آن فكر مركزیت خودش در جهان را كه با فكر مركزیت زمین برای ستارگان و افلاك توأم كرده بود، با این ضربه ی علمی از دست داد.
بعداً ضربه های بسیاربسیار خردكننده ی دیگری بر پیكر انسان وارد شد. یكی از آنها این بود كه انسان خود را موجودی تقریباً آسمانی نژاد می دانست، خلیفة اللّه می دانست، خود را نفخه ی الهی می دانست و بر این اعتقاد بود كه روح خدا در این كالبد دمیده شده كه انسان به وجود آمده است. تحقیقات بیولوژی در مسئله ی تحول و تطور انواع، یكمرتبه نسب و نژاد انسان را متصل كرد به همین حیواناتی كه انسان آنها را خیلی پست و حقیر می شمارد؛ گفت: ای انسان! تو میمون نژاد هستی و یا فرضاً میمون نژاد نباشی، از نسل یك حیوانی مثل حیوانات دیگر و بالاخره با حیوانات همنژاد هستی. آن جنبه ی به اصطلاح خدا زادگی به این شكل از انسان گرفته شد، و این ضربه ی دیگری بود كه بر پیكر انسان و تقدس انسانی وارد شد.
یكی دیگر از آن ضربه های بسیار مؤثر، ضربه ای بود كه به سابقه و پرونده و عملیات ظاهراً درخشان انسان وارد شد. یعنی انسان در فعالیت خودش نشان می داد كه می تواند فعالیتی داشته باشد پاك و منزّه و خدایی كه جز عشق الهی انگیزه ای نداشته باشد، جز احسان و نیكی انگیزه ای نداشته باشد، هیچ جنبه ی حیوانی و عادی نداشته باشد. یكمرتبه فرضیه هایی پیدا شد و در آنها چنین وانمود گردید كه خیر، این پرونده ای كه انسان برای خود درست كرده است اینچنین مقدس و پاك و پاكیزه، این جور نیست؛ تمام عملیاتی كه بشر به آنها نام دانش دوستی و دانش طلبی داده است، نام هنر و زیبایی داده است، نام اخلاق و وجدان داده است، نام تسبیح و تقدیس و تعالی داده است و به آنها جنبه ی ماوراء الطبیعی داده است، از نوع همان فعالیتهایی است كه در حیوانات هم پیدا می شود ولی در انسان با یك مكانیزم و شكل پیچیده تری است. یكی گفت: سرچشمه ی همه ی اینها شكم است.
سعدی ما هم گفته است: «مایه ی عیش آدمی شكم است» . ولی دیگران گفتند: نه تنها مایه ی عیش آدمی شكم است، بلكه مایه ی فكر آدمی هم شكم است، مایه ی دل آدمی هم شكم است. و بعضی دیگر، این مقام را نیز برای انسان خیلی بالا و والا دیدند، یك مقدار پایین آمدند و گفتند: از شكم هم پایین تر! .
پس پرونده ی انسان از نظر سوابق درخشان، فعالیتهای قابل تقدیس و تمجیدی كه داشته است، با ضربه هایی خراب شد و از میان رفت. كم كم كار به جایی رسید كه گفتند: اساساً بیاییم این موجود را بررسی كنیم. این موجودی كه یك روز خود را مركز عالم، و جهان و خلقت را طفیلی خود می دانست و در خود نمونه ای از روح الهی می پنداشت، این موجودی كه برای اعمال خود احیاناً قداست فوق العاده ای قائل بود، جنبه های مافوق حیوانی قائل بود، اصلاً چیست؟ كالبد او را چه تشكیل می دهد؟ باز فرضیه ای به وجود آمد كه هیچ تفاوتی میان این موجود پرمدّعا و گیاهان و حتی جمادات از نظر تاروپود نیست. از نظر بافتمان، از نظر نظم و شكل، تفاوت هست ولی از نظر تاروپود و آن ماده ای كه اینها را به وجود آورده، فرق نمی كنند. مثل تفاوت یك جوال با یك پارچه ی فاستونی است كه هر دو را از پشم بافته اند ولی جوال را با نخهای خیلی درشت تر و بی قواره تر و پارچه ی فاستونی را با نخهای بسیار ظریف. بله، میان انسان و گیاه یا جماد تفاوتهایی در ظرافت و بافتمان و خیلی چیزهای دیگر هست ولی در اصل ماده ای كه اینها را به وجود آورده، فرقی نیست. دیگر، روح و نفخه ی الهی وجود ندارد. انسان یك ماشین است مثل ماشینهای دیگر، یعنی از نوع ماشین است. البته ماشین با ماشین تفاوت می كند. ساعتی كه در دست شما و در بغل من است یك ماشین است و یك دوچرخه هم یك ماشین است، یك اتومبیل هم یك ماشین است، آپولو كه می گویند پنج یا سه میلیون قطعه دارد هم یك ماشین است البته بسیار بسیار پیچیده تر و عظیم تر امّا در اینكه یك ماشین است مثل همه ی ماشینها و جز جنبه ی ماشینی جنبه ی دیگری ندارد، تردیدی نیست. به نظر می رسد كه این، آخرین ضربه ای بود كه بر پیكر انسانیت وارد شد. ولی با همه ی این حرفها، باز ارزشهای انسانی صددرصد محكوم نشد مگر در پاره ای از فلسفه ها و سیستمهای فلسفی كه مفاهیمی از قبیل صلح، آزادی، معنویت، عدالت و ترحم را بكلی شوخی گرفتند.
ظهور دوباره ی انسانیت و تناقضِ پدیدآمده از اواسط قرن نوزدهم الی زماننا هذا كه در نیمه ی دوم قرن بیستم هستیم، دو مرتبه انسانیت دارد ظهور می كند، اصالتی به خودش می گیرد؛ باز مكتبهایی در جهان پیدا می شود به نام مكتبهای انسانی و حتی به صورت انسان پرستی. انسان در گذشته معبود نبود، آیت بزرگ بود، دریچه ی بزرگ معنویت بود. بدون شك قرآن هم برای معنویت، شناخت خدا و ماوراء طبیعت، انسان را از هر آیت دیگری، از هر دروازه ی دیگری و از هر دریچه ی دیگری مناسبتر می داند: سَنُرِیهِمْ آیاتِنا فِی اَلْآفاقِ وَ فِی أَنْفُسِهِمْ [فصّلت/53.]. آفاق را جدا ذكر می كند، انفس را جدا. و از همین جاست كه اصطلاح آفاق و انفس در میان عرفا و ادبا و شعرا به وجود آمده است. وَ فِی اَلْأَرْضِ آیاتٌ لِلْمُوقِنِینَ. `وَ فِی أَنْفُسِكُمْ أَ فَلا تُبْصِرُونَ [ذاریات/20 و 21.]در زمین، نشانه ها، زمینه ها، دروازه ها و دریچه هایی است برای مشاهده ی غیب و ملكوت، و در وجود شما بالخصوص ( «وجود شما» را مستقلاً ذكر می كند) . أَ فَلا تُبْصِرُونَ آیا نمی بینید؟ یعنی چرا بصیرت ندارید؟ چرا دقت نمی كنید؟ در خودتان دقت كنید و بنگرید.
همین موجود كه در گذشته به عنوان یك آیت بزرگ و یك دروازه ی بزرگ برای عبور انسان از خود به سوی معنویت الهی و ایمان به غیب و ملكوت بود، باز موضوع واقع شد. اما این مرتبه به شكل دیگری موضوع واقع شد، به شكلی كه به نظر می رسد نتوانسته است خودش را از تناقض نجات بخشد و مشكل عمده و مسئله ی مهم این است. یعنی بشریت از نو می خواهد قداست و علوّ و شرافت خودش را بازیابد به طوری كه هدف و غایت واقع شود، هدف فعالیتها واقع شود ولی بدون آنكه آن معیارهای سابق به میان آید، بدون آنكه جنبه ی خدایی و جنبه ی ناخدایی به او داده شود، بدون آنكه مسئله ی هُوَ اَلَّذِی خَلَقَ لَكُمْ ما فِی اَلْأَرْضِ جَمِیعاً [بقره/29](هرچه در زمین است برای انسان آفریده شده است) در میان بیاید، بدون آنكه نَفَخْتُ فِیهِ مِنْ رُوحِی [حجر/29، ص/72]*در میان بیاید كه خدا از روح خود یعنی یك چیزی نه از این جهان بلكه از جهان دیگر در او دمیده است، یعنی او مظهری از الوهیت است؛ نه، دیگر اینها به میان نیاید و حتی در جنبه های محرّكات انسانی، انگیزه های درونی و محرّك انسان هم بحثی نشود، ولی در عین حال انسان و شعور انسان اموری مقدس و محترم باشند.
الآن هم شما می بینید هركس تابع هر مكتبی هست، می گوید: من طرفدار صلحم، طرفدار آزادی هستم، بشردوست هستم، طرفدار عدالتم، طرفدار حق هستم، طرفدار حقوق بشر هستم. حتی اعلامیه ی حقوق بشر اصلاً با این عبارت شروع می شود: «احترام به حیثیت ذاتی بشر» ؛ یعنی می خواهند برای بشر یك حیثیت ذاتی قابل احترام و تقدیس قائل بشوند كه بعد تعلیم و تربیت ها بر این اساس باشد، به طوری كه بنده جنابعالی را دارای یك حیثیت ذاتی قابل احترام و تقدیس بدانم تا به قداست ذاتی شما ایمان پیدا كنم و به موجب این ایمان با اینكه می توانم به حقوق شما تجاوز كنم، چنین نكنم و شما هم در وجود من یك چنین قداست ذاتی قائل باشید و با اینكه می توانید به حقوق من تجاوز كنید ولی آن ایمان شما به این قداست ذاتی باعث بشود كه شما به حقوق من، به آزادیهای من تجاوز نكنید. بسیاری از كسانی كه طالب فلسفه ی بشردوستی هستند، فلسفه ای بر غیر اساس معیارهای سابق می خواهند. معذلك همین جاست كه اشكال عمده و مهم پیش می آید و تناقض بزرگ در زندگی و بلكه در فكر و منطق بشر امروز به وجود می آید، منطقی كه ابداً نمی تواند پایه داشته باشد.
صلح كل گمان نمی كنم از مردم محقق دنیا باشد كسی كه انساندوستی را به آن مفهومی تشریح كند كه به آن «صلح كل» گویند. البته هستند در میان افراد عامی و عادی كه تا صحبت بشریت و انساندوستی پیش می آید، می گویند: آقا! همه بشرند، بنابراین در نظر ما همه باید یك جور باشند، همه باید به یك چشم به هم نگاه كنیم.
می گوییم: ارزشهای انسانی چطور؟ همه ی انسانها كه از نظر واجدبودن ارزشهای انسانی یك جور نیستند؛ یك بشر با دانش است و یكی بی دانش (حالا ممكن است بگویید علت بی دانشی او این بوده كه علم دراختیارش نبوده) ، یك بشر پاك و پرهیزكار است و دیگری ناپاك و آلوده، یكی ستمگر است و دیگری ستمكش، یكی خیرخواه است و دیگری بدخواه. آیا ما باید به حكم فلسفه ی بشردوستی بگوییم اینها همه بشرند و برای ما فرق نمی كنند؟ ما برای بشر احترام قائل هستیم؛ دیگر چكار داریم كه این بشر بادانش است یا بی دانش، باایمان است یا بی ایمان، باتقواست یا بی تقوا، نیكخواه است یا بدخواه، مصلح است یا بدكار و مضر و مفسد! ما باید بشردوست و صلح كل باشیم. دیگر در نظر ما وابستگی یك بشر به هر مسلك و مكتبی نباید فرق كند! اگر چنین بگوییم، به بشریت خیانت كرده ایم.
از دورها مثال می زنم، از یك قاره ی دیگر و از زمان خودمان: لومومبا یك انسان بود، موسی چومبه هم یك انسان بود. یعنی از نظر زیست شناسی، هیچ تفاوتی میان نژاد لومومبا و موسی چومبه نیست. فرضاً گروه خون موسی چومبه با گروه خون لومومبا تفاوت داشته باشد، اگر شما به یكی از اینها علاقه مندید و از دیگری تنفر دارید، به موجب گروه خونشان نیست، موجب دیگری در كار است. ولی آیا شما كه می خواهید یك بشر انساندوست باشید، می توانید نسبت به این دو نفر بی تفاوت باشید و بگویید هردوشان انسانند؛ حالا كه انسانند چه فرق می كند، من باید چومبه را همان قدر دوست داشته باشم كه لومومبا را و لومومبا را همان قدر دوست داشته باشم كه چومبه را؛ و اگر بناست تنفر داشته باشیم، باید از هر دو به یك مقدار تنفر داشته باشیم؟ این طور نیست.
تفاوت اساسی انسان با حیوان انسان یك تفاوت اساسی با حیوان دارد و آن این است كه انسان از هر حیوانی بیشتر بالقوّه است و كمتر بالفعل. یعنی چه؟ یعنی مثلاً یك اسب اسب است و بالفعل، یعنی هرچه از اسب بودن باید داشته باشد، دارد. مقدار كمی از اسب بودن هست كه مثلاً باید با تمرین به دست آورد. اسب، یك اسب بالفعل به دنیا می آید. یك گربه بالفعل به دنیا می آید و همین طور سایر حیوانات. ولی انسان است كه به صورت یك موجود صددرصد بالقوّه به دنیا می آید؛ یعنی اولی كه به دنیا می آید اصلاً معلوم نیست كه در آینده چه می شود. ممكن است واقعیت او در آینده واقعیت یك گرگ باشد، ممكن است واقعیت یك گوسفند باشد، درصورتی كه شكل، شكل انسان است. همچنین ممكن است واقعیتش واقعیت یك انسان باشد. صدرالمتألّهین، فیلسوف بزرگ اسلامی و ایرانی، اصراری دارد روی این مطلب كه اشتباه است كه مردم خیال می كنند افراد انسان همه افراد یك نوعند. می گوید: به عدد افراد انسان، انواع انسانها وجود دارد چون انسان جنس است نه نوع. البته او یك فیلسوف است، از نظر زیست شناسی نگاه نمی كند. از نظر یك زیست شناس كه فقط اندامها و جهازها را می بیند، همه ی افراد انسان یك نوع هستند. ولی یك فیلسوف كه انسان را مطالعه می كند و واقعیت انسان را وابسته می داند به ملكاتش و آنچه كه انسانیت نامیده می شود، نمی تواند باور كند كه همه ی افراد انسان، افراد یك نوع هستند، می گوید: به عدد افراد انسان، انواع مختلف وجود دارد. لذا می گوییم ارزشهای انسان، ارزشهای بالقوّه هستند. بعضی از افراد انسان به آن مقام انسان واقعی می رسند و بسیاری از افراد انسان اساساً به مقام انسان واقعی نمی رسند. به تعبیر امیرالمؤمنین: اَلصّورَةُ صورَةُ اِنْسانٍ وَ الْقَلْبُ قَلْبُ حَیَوانٍ [نهج البلاغه فیض الاسلام، خطبه 86 ]یعنی شكل، شكل انسان است اما باطنش باطن یك درنده است؛ یك پلنگ است، یك خوك است، یك شیر است، یك گرگ است. و اما اینكه باطن متناسب با ظاهر باشد یعنی واقعاً انسان باشد، در همه ی افراد مردم نیست.
«دین انسانیت» اگوست كنت گفتیم جهان دومرتبه تا حدود زیادی به سوی مكتب انسانیت بازگشته است؛ یعنی فلسفه هایی به نام فلسفه های انسانیت در جهان پیدا شده است، و شاید از همه ی اینها عجیب تر دین انسانیتی است كه اگوست كنت در اواسط قرن نوزدهم تأسیس و اختراع و ابتكار كرد. این مرد در یك بن بست عجیبی میان عقل و فكرش از یك طرف، و دل و وجدانش از طرف دیگر واقع شده بود. روی همین جهت چیزی را اختراع كرد به نام «دین انسانیت» و گفت: دین برای بشر ضرورت دارد و تمام مفاسدی كه در اجتماع دیده می شود به این جهت است كه دین در اجتماع سستی گرفته است. دینِ گذشته (كه او توجهش همیشه به مذهب كاتولیك بوده است) صلاحیت این را كه دین بشر امروز باشد ندارد. او دوره های سه گانه ای را تشخیص داده بود: دوره ی ربّانی و ماوراء الطبیعی، دوره ی فلسفی و تعقلی، و دوره ی علمی و تحققی و مثبت (به قول خود او) . گفت: مذهب كاتولیك مربوط به طرز تفكر ماوراء الطبیعی بشر بوده است. امروز دیگر عصر، عصر علم است و بشر، دیگر تفكر ماوراء الطبیعی را نمی پذیرد. دین را اختراع كرد منهای ریشه ی غیبی (خیلی عجیب است: دین، دین باشد منهای ریشه ی غیبی! ) . ولی تمام آداب و رسوم و مناسك و شعائر و آدابی را كه در دین بود قبول كرد. حتی برای دین خودش كشیش قائل شد. خودش هم به عنوان یك پیامبر اما پیامبر بی خدا. و حتی گفته اند در آدابش از مذهب كاتولیك اقتباس كرده. عین همان آداب و مناسك مذهب كاتولیك را در دین انسانیت خودش آورد.
بعضی به او اعتراض می كردند، می گفتند: ما با دینی كه ریشه ی الهی ندارد كاری نداریم. تو كه مذهب كاتولیك را قبول نداری، دیگر چرا این تشریفات را كه حتی ممكن است از نظر یك عالِمْ خرافات جلوه كند، می آوری؟ تو خدا را قبول نداری، آداب و مناسكش را می آوری و قبول می كنی؟ ! .
ولی از یك جهت حق با او بود؛ بشر نیاز به عبادت و پرستش دارد، نیاز به انجام یك سلسله آداب و عادات دارد كه آنها را به مفهوم و عنوان دیگری [بجا] [افتادگی از متن پیاده شده از نوار است] بیاورد. این بود كه او دینی در میان بشر آورد كه منهای ریشه ی غیبی بود ولی به علاوه ی عبادات، آداب و عادات و مناسك و شعائر. و عجیب این است كه در بعضی كتابها خواندم كه این مرد اتباع و پیروان زیادی هم در اروپا و آمریكا پیدا كرد و حتی نوشته اند امروز هم دین این آدم اتباع و پیروان زیادی دارد و خانه ی او برای پیروانش حكم كعبه را پیدا كرده است. به طوری كه در یكی از كتابهای عربی خواندم، او معشوقه ای داشته است و جریان از این قرار بوده كه شوهر آن زن به حبس ابد محكوم می شود و بعد او عاشق آن زن می شود و قبل از اینكه به وصال او برسد، وی می میرد و تا آخر عمر هم او را فراموش نمی كند. و می گویند اساساً از همین جا از دنیای عقل به دنیای دل و احساسات رو آورد، و بعد هم كارش منتهی شد به اینكه دین انسانیت را اختراع كند. در این كتاب نوشته بود كه اتباع او معشوقه ی وی را مریم عذرای این دین می خوانند؛ یعنی به اندازه ای كه مسیحیها برای مریم عذرا تقدیس و احترام قائل هستند، پیروان مكتب انسانیت اگوست كنت برای معشوقه ی او تقدیس و به اصطلاح قدسیت قائلند.
ولی بعدها مسئله ی مكتب انسانیت و به عبارت دیگر اصالت بشر، به شكلهای دیگر مطرح شده است كه امروز شما خودتان می بینید و می خوانید و می شنوید.
چون باید همه ی مطالب را در یك سخنرانی خلاصه كنم، قسمتهایی را به طور خلاصه و مختصر عرض می كنم. در باب انسان و اصالت انسان مسائل خیلی زیادی هست. لااقل به صورت سؤال، اینها را عرض می كنم:
اختیار و مسئولیت انسان از جمله سؤالاتی كه درباره ی انسان مطرح است، مسئله ی آزادی و اختیار انسان و مسئله ی مسئولیت و رسالت انسان است. آیا واقعاً انسان یك موجود آزاد و مختار است؟ و آیا مسئولیتی دارد؟ و آیا رسالتی دارد كه باید آن رسالت را انجام بدهد؟ البته اگر جواب را از نظر منطق اسلامی بخواهید، باید بگویم صددرصد. در قرآن سوره ای است به نام سوره ی انسان كه «الدَّهر» هم به آن می گویند، و از این جهت سوره ی «انسان» نامیده می شود كه در اول این سوره، از انسان نام برده شده است و از اختیار و آزادی و رسالت و مسئولیت انسان. این سوره با این آیات شروع می شود:
هَلْ أَتی عَلَی اَلْإِنْسانِ حِینٌ مِنَ اَلدَّهْرِ لَمْ یَكُنْ شَیْئاً مَذْكُوراً. `إِنّا خَلَقْنَا اَلْإِنْسانَ مِنْ نُطْفَةٍ أَمْشاجٍ نَبْتَلِیهِ فَجَعَلْناهُ سَمِیعاً بَصِیراً. `إِنّا هَدَیْناهُ اَلسَّبِیلَ إِمّا شاكِراً وَ إِمّا كَفُوراً [دهر (انسان) /1- 3.]. بنابراین انسان یك موجود مجبور در مقابل دستگاه و خالق خلقت نیست.
خالق خلقت از او چه خواسته است؟ از او آزادی خواسته است، او را به صورت یك موجود آزاد آفریده است، به صورت یك موجود مسئول، به صورت موجودی كه رسالتی به عهده دارد. و حتی بزرگترین تعبیرات كه دیگر شما تعبیری از این بالاتر نمی توانید پیدا كنید، تعبیری است كه قرآن درباره ی انسان كرده، می فرماید:
«خَلیفَةُ اللّه» جانشین خدا. قطعاً هیچ كتابی مثل قرآن انسان را تمجید و تقدیس نكرده است؛ می گوید در آغاز خلقت انسان به فرشتگان اعلام كردیم: إِنِّی جاعِلٌ فِی اَلْأَرْضِ خَلِیفَةً [بقره/30.]می خواهم جانشین در زمین بیافرینم. فرشتگان به اعتراض و سؤال برخاستند. خدا به ایشان گفت: من چیزی می دانم كه شما نمی دانید. خدای روی زمین (وقتی می گوییم نیمه خدایی، معنایش همین است) . این، حكایت از چه می كند؟ از استعدادهای فراوانی كه در وجود این موجود هست. وَ عَلَّمَ آدَمَ اَلْأَسْماءَ كُلَّها [بقره/31.]. ببینید اسلام- كه خود از جنبه های فلسفی یك مكتب انسانیت است- برای انسان چه مقامی قائل است! به یك صورت رمزآمیز می گوید.
تمام «اسم» ها را دانستن. (اسم یك چیز یعنی كلید شناختن آن چیز. ) كلید شناختن همه چیز را ما به او تعلیم كردیم. بعد فرشتگان عالم بالا را در میدان مسابقه ی این انسان آوردیم. انسان از فرشتگان برنده شد. بعد به ایشان گفتیم: فرشتگان! نگفتم من چیزهایی می دانم كه شما نمی دانید؟ ! شما آن طرف سكه را خواندید، گفتید: این موجود چون دارای شهوت و غضب است، خونریزی می كند، آدمكشی و خرابكاری می كند. ولی این طرف سكه را نخوانده بودید. همه اعتراف كردند كه: سُبْحانَكَ لا عِلْمَ لَنا إِلاّ ما عَلَّمْتَنا [بقره/32.]خدایا اعتراف می كنیم كه ما نمی دانیم؛ ما فقط آنچه را كه تو به ما تعلیم كنی می دانیم. از جهالتمان بود كه آن سخن را گفتیم. آن وقت به فرشتگان گفتیم: در پیشگاه این موجود خضوع و سجده كنید [یعنی چه كه شما بخواهید فرشتگان را به قوای این جهان تعبیر كنید؟ ! به چیز دیگر تعبیر نكنید. می گوییم فرشتگان موجوداتی هستند كه تمام قوای این جهان مسخّر آنهاست.] (وَ إِذْ قُلْنا لِلْمَلائِكَةِ اُسْجُدُوا لِآدَمَ فَسَجَدُوا إِلاّ إِبْلِیسَ) [بقره/34]. * به هرحال بزرگترین تعبیر از نظر قائل بودن رسالت و آزادی و اختیار برای انسان همین است كه او را خلیفه و جانشین حق می داند، مكمّل وجود و هستی می داند:
منِ خدا كه خودم خلاّقم، قسمتی از خلاّقیتم را به تو تفویض كردم، به عهده ی تو گذاشتم، تو بایستی انجام بدهی، تو مظهر فعالیت و خلاقیت منی.
سعادت و لذت انسان مسئله ی دیگر درباره ی انسان، مسئله ی سعادت و لذت انسان است. این را هم به طور اجمال و اشاره برگزار می كنم: .
انسان دنبال لذت می رود. طبعاً لذتها را از كجا باید جستجو كند؟ آیا لذت را از بیرون باید جستجو كند یا از درون، و یا هم از بیرون و هم از درون، و به چه نسبتی؟ بسیاری از اشخاص كه كانون لذت را در بیرون از وجود خودشان جستجو می كنند و دائماً دنبال این هستند كه به خیال خودشان از زندگی كام بگیرند، همانها هستند كه خودشان را به عنوان یك انسان نمی شناسند؛ یعنی خود را به عنوان كانون اصلی لذت و بهجت- كه از درون خود انسان برمی خیزد- نمی شناسند. كِیف را از كجامی خواهد جستجو كند؟ از جام می، از كاباره.
چه خوب می گوید ملاّی رومی در داستان آن مردی كه میخواره ای را امر به معروف و نهی از منكر می كرد؛ خطاب به آن مرد میخواره گفت:
ای همه هستی چه می جویی عدم
وی همه دریا چه خواهی كرد نم
تو خوشی و خوب و كان هر خوشی
تو چرا خود منّت باده كشی
تا آنجا كه می گوید: «جوهر است انسان و چرخ او را عَرَض» و اشعار دیگری از این قبیل دارد.
البته اینكه انسان اشیاء خارج را بكلی رها كند و مكتب افراطی هندی را پیش بگیرد و بگوید اساساً تمام لذتها را از درون باید جستجو كرد، درست نیست. شاید در بعضی اشعار مولوی این اغراق و مبالغه باشد، مثل آنجا كه می گوید:
راه لذت از درون دان نز برون
احمقی دان جستن از قصر و حصون
آن یكی در كنج زندان مست و شاد
وان یكی در باغ ترش و بی مراد
مقصودش رها كردن اشیاء خارج نیست. مقصودش این است كه انسان اگر لذت می خواهد، نباید بپندارد كه تمام لذتها را در مادیات بیرون از وجود خودش می تواند پیدا كند. كانون اصلی لذت در وجود خودش است، یا لااقل باید توازنی میان ایندو برقرار باشد.
درباره ی انسان مطالب زیاد دیگری هست كه مختصری از آن را برای شما عرض می كنم. آن مكتبی كه خودش را مكتب انسانیت می داند، حتماً باید به یك سلسله سؤالها جواب بدهد. اگر به آن سؤالها جواب داد، آن وقت می تواند مكتب انسانیت به معنای واقعی باشد. همان طور كه عرض كردم انسان دریچه و دروازه ی دنیای معنویت بود. اصلاً بشر از وجود خودش به دنیای معنویت پی برد. معنویت و انسانیت، دین و انسانیت دو امر تفكیك ناپذیرند؛ یعنی یا باید دین و انسانیت هر دو را یكجا رها كنیم یا اگر بخواهیم به یكی بچسبیم، باید به دیگری هم بچسبیم؛ نمی توانیم به دین بچسبیم و انسانیت را، قداست انسانیت را رها كنیم، همچنان كه نمی توانیم به انسانیت بچسبیم و دین را رها كنیم. ایندو با یكدیگر توأمند، تفكیك ناپذیرند.
تناقض در مكاتب اصالت انسان تناقضی كه ما مدعی هستیم در مكتبهای اصالت بشری وجود دارد همین است. اساسش همین است كه انسانیت در گذشته سقوط كرد، البته به غلط هم سقوط كرد؛ یعنی تغییر هیئت بطلمیوسی نباید سبب شود كه ما در مقام شامخ انسان از نظر اینكه هدف مسیر خلقت است، تردید كنیم. زمین مركز جهان باشد یا نباشد، انسان هدف جهان است؛ یعنی طبیعت در مسیر تكاملی خودش به این سو می رود، چه انسان را یك موجود خلق السّاعه بدانیم و چه او را از نسل حیوانات دیگر بدانیم. این امر تفاوتی نمی كند در اینكه ما او را دارای روح الهی بدانیم یا ندانیم. گفت: نَفَخْتُ فِیهِ مِنْ رُوحِی *، او كه نگفت انسان از نژاد خدا به وجود آمده است. اگر درباره ی انسان مثلاً می گفت: ماده ی انسان را، سرشت انسان را از جهان دیگر آوردند و آن خاكی كه از جهان دیگر آوردند بود كه او را موجودی شامخ و مقدس نمود [نظریات جدید علمی مانند اصل تكامل می توانست آن را مخدوش كند. ] [افتادگی از متن پیاده شده از نوار است.]ای كسانی كه فلسفه ی شما فلسفه ی بشردوستی است و موضوع ایمان شما بشریت است، ما می گوییم: آیا در انسان احساسی به نام احسان و نیكوكاری و خدمت وجود دارد یا نه؟ اگر بگویید به هیچ معنی وجود ندارد، دعوت بشر به انجام آنها هم غلط است مثل اینكه یك سنگ یا حیوان را دعوت كنیم! نه، چنین احساسی هست. ولی این كه هست، چیست؟
ممكن است كسی بگوید: احساس خدمتگزاری نسبت به دیگران كه در ما هست، یك نوع جانشین سازی است. آن وقتی كه مثلاً می بینیم یك [عده افراد ضعیف از تعلیم محرومند] [افتادگی از متن پیاده شده از نوار است.]و حس انساندوستی به خیال خودمان در ما تقویت می شود كه برویم اینها را تعلیم كنیم، به اینها خدمت كنیم، برویم مظلومها را نجات بدهیم، می گویند اگر خوب دقت كنیم می بینیم انسان خود را به جای آنها گذاشته؛ اول فكر می كند كه او را در طبقه ی خودش و خودش را در طبقه ی او بداند، بعد درنظر می گیرد كه الآن این خودش است به جای او، بعد همان حس خودپرستی كه از خودش باید دفاع كند، اینجا به دفاع مظلوم برمی خیزد و الاّ در انسان هیچ چیز كه اصالت داشته باشد برای اینكه از یك مظلوم دفاع كند وجود ندارد.
مكتب انسانیت باید جواب بدهد: اولاً چنین حسی وجود دارد یا نه؟ آیا چنین شرافتی در انسان وجود دارد یا نه؟ ما می گوییم وجود دارد(فَأَلْهَمَها فُجُورَها وَ تَقْواها) [شمس/8.]به حكم همان كه انسان
خلیفة اللّه، مظهر جود و كرم الهی است، مظهر احسان است. یعنی انسان در عین اینكه خودخواه است و وظیفه دارد برای حفظ بقا و حیات خودش برای خودش فعالیت كند ولی تمام هستی اش خودخواهی نیست، خیرخواهی هم هست، جهان سازی هم هست، دنیاسازی هم هست، بشریت هم هست، وجدان اخلاقی هم هست.
همین چندی پیش كه من در شیراز بودم، مؤسسه ای به نام «مؤسسه ی خوشحالان» را به من معرفی كردند. افرادی فقط به واسطه ی حس درونی و ایمان شخصی خودشان یك مؤسسه تشكیل داده اند و در آن عده ای از كر و لال ها را جمع كرده اند. رفتم از یكی از كلاسهای آن بازدید كردم. واقعاً برای ما كه افراد به اصطلاح نازك نارنجی هستیم، حتی یك ساعت سر آن كلاس رفتن و دیدن آنها طاقت فرساست. آدم نگاه می كند به بچه ها كه وقتی می خواهند یك كلمه به اشاره حرف بزنند، دهانشان را كج می كنند. آقایی را دیدم كه سیّد هم بود و اتفاقاً اسمش امامزاده بود. می دیدم كه این آدم با چه دلسوزی ای، با چه عشق و علاقه ای- با اینكه همان جا اطلاع پیدا كردم كه حقوقی كه می گیرد شاید از حقوق یك آموزگار هم كمتر باشد، چون آن مؤسسه بودجه ای ندارد- سر به سر بچه های كر و لال مردم می گذارد تا نوشتن را به آنها یاد بدهد و ضمناً معنی سخن را با چه زحمتی به آنها بفهماند. مثلاً وقتی می خواست بگوید: «اینجا» ، دهانش را جوری كج و راست می كرد كه وقتی آنها به دهان او نگاه می كنند، بفهمند كه او می گوید: «اینجا» . فوراً روی تخته می نوشت «اینجا» و از این جور چیزها.
این چیست در بشر؟ این چه حسی است در بشر؟ این، مظهر انسانیت و نمایشگر اصالت انسانیت است. به طوركلی حس تحسین نسبت به نیكان و حس تنفر نسبت به بدان ولو اینكه در زمانهای گذشته بوده اند، چیست؟ وقتی كه نام یزید و شمر را پیش ما می برند با آن جنایتهایی كه مرتكب شده اند و از آن طرف نام شهیدان كربلا را برای ما ذكر می كنند با آن فداكاری هایی كه انجام داده اند، در خودمان یك حس تنفر نسبت به دسته ی اول و یك حس اعجاب و احترام نسبت به دسته ی دوم پیدا می كنیم. این چیست؟ آیا واقعاً باز مسئله ی طبقه است؛ ما فكر می كنیم، خودمان را در طبقه ی شهیدان كربلا می بینیم و دشمنانمان را در آن دسته ی دیگر، و این حس تنفر از یزید و شمر همان حس تنفری است كه از دشمنان خودمان داریم ولی آن را متوجه آنها می كنیم و آن حس احترامی كه نسبت به شهیدان كربلا داریم همان تمایلی است كه به خودمان داریم و به این صورت بیان می كنیم؟ ! اگر این طور است، پس آن كسی هم كه او را دشمن خودت و ستمگر نسبت به خودت حساب می كنی، با تو هیچ فرق ندارد چون او هم حق دارد كه مثلاً از یزید و شمر تحسین كند و به آنها احترام بگزارد و از شهیدان كربلا تنفر داشته باشد، زیرا او هم خودش را كنار هم طبقه ی خود می گذارد و به حكم همان حسی كه تو از دسته ی اول تنفر پیدا می كردی و نسبت به دسته ی دوم تحسین و اعجاب داشتی، او برعكس نسبت به آن كه تو تنفر داری تحسین دارد و نسبت به آن كه تو تحسین داری تنفر دارد.
این طور نیست. شما در اینجا از دریچه ی دیگری كه دریچه ی شخصی نیست، دریچه ی فرد نیست، بلكه دریچه ی انسانیت است و با جهان انسانیت و دریای انسانیت شما اتصال دارد [به موضوع می نگرید] . در این نگرش، دیگر «من» و «تنفر» نیست بلكه حقیقت در میان است. در آن پیوندی كه در آنجا داری، آن «من» كه نسبت به شهیدان كربلا تحسین می كند و نسبت به دشمنان آنها تنفر دارد «من» شخصی نیست، یك «من» كلی و نوعی است. مكتب انسانیت كه برای بشریت اصالت قائل است، باید به این سؤال جواب بدهد: اینها چیست و از كجا پیدا می شود؟ و همچنین مسائل دیگری از قبیل عشق صادقانه ای كه بشر به سپاسگزاری دارد.
انسان می خواهد از كسی كه نیكی كرده سپاسگزاری كند. این خودش مسئله ای است. وقتی كه اصالت ارزشهای انسان پیدا شد، آن وقت مسئله ی خود انسان به میان می آید. فقط اشاره می كنم: .
این انسانی كه در او چنین اصالتهایی وجود دارد، آیا واقعاً تار و پودش همان است كه ماتریالیسم می گوید؛ یك ماشین است؟ یك آپولوست؟ ماشین هر اندازه بزرگ باشد، فقط عظیم است. اگر ماشینی هزار برابر آپولو هم ساخته بشود، درباره اش چه باید بگوییم؟ باید بگوییم: عظیم، شگفت انگیز، فوق العاده. اما آیا می توانیم بگوییم شریف؟ نه. می توانیم بگوییم مقدس؟ نه. اگر یك میلیارد برابر آپولوی فعلی هم باشد و میلیاردها رشته و قطعات منظم داشته باشد، باز یك موجودیت عظیم، شگفت انگیز، حیرت آور و فوق العاده است. هرگز ممكن نیست به این پایه برسد كه به آن بگوییم شریف، مقدس، دارای حیثیت ذاتی. اعلامیه ی حقوق بشر و همچنین فیلسوفان كمونیست، اینهایی كه طرفدار اصالت انسان به شكلهای مختلف هستند، چگونه می توانند دم از حیثیت و تقدس بشر بزنند بدون اینكه در وجود بشرنَفَخْتُ فِیهِ مِنْ رُوحِی *را سراغ بدهند؟ وقتی كه این اصالت ارزشها برایشان مشخص شد، اصالت خود انسان برایشان مشخص می شود. حالا آمدیم به اصالت خود انسان هم رسیدیم. یك سؤال دیگر را هم باید به طور مختصر عرض كنم:
رابطه ی اصالت انسان با خدااز اصالت ارزشهای انسان، رسیدیم به اصالت خود انسان(نَفَخْتُ فِیهِ مِنْ رُوحِی) . *آیا فقط همین انسان است در این جهانی كه در میان یك بی نهایت ظلمت است؟ و به قول یك اروپایی در میان یك اقیانوس زهر، تنها این آقا تصادفاً یك قطره ی شیرین به وجود آمده؟ یا نه، این قطره ی شیرین نماینده ی اقیانوس شیرین است، این ذره ی نور نماینده ی جهان نور است؟ اینجاست كه رابطه ی اصالت انسان با خدا روشن می شود؛ یعنی اصلاً ایندو از هم تفكیك پذیر نیستند. اَللّهُ نُورُ اَلسَّماواتِ وَ اَلْأَرْضِ [نور/35.]. اگر گفتید خدا، خدا فقط این نیست كه [مبدأ حركت عالم طبیعت است. ] [افتادگی از متن پیاده شده از نوار است.]محرك اول ارسطو را نمی گویم. محرك اول ارسطو غیر از خدای اسلام است، او یك موجود جدا و اجنبی از جهان است. [منظور] خدای اسلام [است ] كه: هُوَ اَلْأَوَّلُ وَ اَلْآخِرُ وَ اَلظّاهِرُ وَ اَلْباطِنُ [حدید/3.]. تا گفتید خدا، یكدفعه جهان برای شما منظره ی دیگری پیدا می كند؛ برای تمام اصالتهایی كه در وجود خودتان احساس می كنید مفهوم و معنی پیدا می شود، هدف پیدا می شود؛ می فهمید كه اگر شما یك ذره ی نور هستید چون جهانی از نور وجود دارد، اگر قطره ی شیرین هستید برای این است كه اقیانوس بی پایانی از شیرینی وجود دارد، پرتوی از او در جان شماست.
اسلام یك مكتب انسانی است یعنی بر اساس مقیاسهای انسانی است، بدین معنی كه در اسلام آن چیزهایی كه مبنی بر تبعیضهای غلط بین انسانهاست وجود ندارد؛ یعنی در اسلام اقلیم وجود ندارد، نژاد وجود ندارد، خون وجود ندارد، منطقه وجود ندارد، زبان وجود ندارد. اینها ابداً در اسلام ملاك امتیاز انسانها نیست. در اسلام آنچه كه ملاك امتیاز انسانهاست، همان ارزشهای انسانی است. اسلام كه یك مكتب انسانیت است و برای انسانیت احترام قائل است، از آن جهت برای ارزشهای انسانی اصالت قائل است كه برای خود انسان اصالت قائل است، و از آن جهت برای خود انسان اصالت قائل است كه برای جهان اصالت قائل است، یعنی به خدای قادر متعالی قائل و معترف است(هُوَ اَللّهُ اَلَّذِی لا إِلهَ إِلاّ هُوَ اَلْمَلِكُ اَلْقُدُّوسُ اَلسَّلامُ اَلْمُؤْمِنُ اَلْمُهَیْمِنُ اَلْعَزِیزُ اَلْجَبّارُ اَلْمُتَكَبِّرُ) [حشر/23. ]. و از این جهت است كه تنها مكتب انسانیتی كه می تواند بر اساس یك منطق صحیح وجود داشته باشد، اسلام است و دیگر مكتب انسانیتی در جهان وجود ندارد.
و صلّی اللّه علی محمّد و اله الطّاهرین.
این سخنرانی در دانشكده ی فنی دانشگاه تهران ایراد شده و تاریخ آن مشخص نیست.