شما اینجا هستید: خانه / انسان در آثار اندیشمندان / شهيد مرتضي مطهري / معیار انسانیت چیست ؟

Flash Required

Flash is required to view this media. Download Here.

معیار انسانیت چیست ؟

 شهید مطهریمعیار انسانیت چیست ؟

گرچه وقت من خیلی گرفته است و بیش از اندازه ی ظرفیت و توانایی ام برای خودم كارهایی درست كرده ام یا شرایط بر من تحمیل كرده است، در عین حال وقتی دوستان از من تقاضای بحثی در اینجا كردند چاره ای جز این ندیدم كه موافقت كنم، برای اینكه نشستن و صحبت كردن و مسائل اسلامی را با شما دانشجویان عزیز در میان گذاشتن برای من از مهمترین مسائل است.

ترجیح می دهم كه مسئله ای را طرح كنم كه ذهن شما را برانگیزد تا درباره ی آن فكر كنید و با یكدیگر به مذاكره بپردازیم. لذا بحث من بیشتر جنبه ی طرح و سؤال دارد. موضوع بحث «معیار انسانیت» است، یعنی می خواهیم بدانیم معیار و میزان انسانیت چیست.

اگر از نظر زیست شناسی بخواهیم معیار انسانیت را به دست بدهیم، كار ساده و آسانی است. در زیست شناسی فقط جسم انسان مطرح است. در آنجا بحث می كنند كه انسان در میان رده های مختلف حیوانات در چه رده ای است. مثلاً پستاندار است و. . . بالاخره یك نوع از انواع جانداران را «انسان» می نامند در مقابل انواع دیگر جانداران نظیر پرندگان، خزندگان، چارپایان، حشرات و غیره. با مقیاس زیست شناسی، همه ی افراد بشر كه بر روی زمین هستند، با دو پا راه می روند، پهن ناخن هستند و حرف می زنند، انسانند، و با این معیار هیچ تفاوتی میان انسان ها در انسانیت زیست شناسی نیست.

فی المثل با مقیاس زیست شناسی و یا با مقیاس پزشكی و حتی با مقیاس روانشناسی، موسی چومبه همان مقدار انسان است كه لومومبا؛ یعنی از جنبه ی زیست شناسی، از نظر یك پزشك و حتی از نظر یك روانشناس كه درباره ی جهازات بدنی یا جهازات روانی انسان گفتگو می كنند، بین این دو نفر نمی توان فرقی گذاشت همچنان كه میان امام حسین علیه السلام و یزید نمی توان فرقی گذاشت، هر دو از نظر زیست شناسی و پزشكی و حتی روانشناسی انسان هستند. ولی آیا انسانیت انسان، آنچه كه شرافت و كمال انسانی نامیده می شود، به همین است؟

انسان كامل وانسان ناقص

در علوم انسانی می بینیم سخن از انسان كامل و انسان ناقص است، سخن از انسان پایین افتاده و انسان مترقی و متعالی است. آن انسانی كه از نظر علوم انسانی، از نظر علوم اخلاقی، از نظر علوم اجتماعی ممكن است كامل باشد و ممكن است ناقص، قابل ستایش و تقدیر و تكریم باشد و یا به هیچ وجه قابل ستایش و تعظیم نباشد بلكه شایسته ی تحقیر باشد، كدام انسان است؟ معیار انسانیت چیست و در كجاست؟

این چگونه است كه میان مثلاً چومبه و لومومبا فرق می گذاریم؟ در چه چیزِ آنها فرق می گذاریم؟ چه چیز، یكی را انسان منحطّ قابل نكوهش و حتی مستحق اعدام قرار داده است و دیگری را انسانی قابل ستایش؛ با اینكه از جنبه های زیست شناسی اگر هر دو را كالبدشكافی كنند شبیه یكدیگرند، حتی جهازات روانی شان هم شبیه یكدیگر است: هر دو دارای قلب، سلسله اعصاب، كبد، كلیه، ماهیچه ها، معده و. . . هستند و چه بسا كه اعضای بدن انسان قابل نكوهش از اعضای بدن انسان متعالی بهتر كار كند. پس چه چیز در این است و چه چیز در آن كه باعث تفاوت ایندو شده است؟ .

این همان مسئله ی بسیار بسیار مهمی است كه از قدیم در علوم انسانی و نیز در ادیان و مذاهب مطرح بوده است. مثلاً قرآن انسانهایی را برتر و بالاتر از فرشته و شایسته ی مسجودیت ملائك می داند، چنانكه می گوید: ما به فرشتگان گفتیم به آدم سجده كنید. ولی در مورد انسانهایی نیز می گوید كه چهارپایان بر اینها برتری دارند. چه مقیاسها و معیارهایی است كه این مقدار تفاوت را به وجود آورده است؟

این امر به دین و مذهب هم ارتباط ندارد و حتی مسئله ی انسان در سطحی قرار گرفته است كه با موضوع خدا هم صددرصد بستگی ندارد؛ یعنی فیلسوفان مادی جهان هم كه به خدا و دین و مذهب اعتقاد ندارند، باز مسئله ی انسان و انسانیت و مسئله ی انسان برتر و انسان فروتر را مطرح كرده اند. در اینجا این سؤال مطرح می شود كه از نظر مكاتب مادی، انسان برتر و انسان فروتر چگونه انسانهایی هستند و ملاك برتری و ملاك فروتری چیست؟ این سؤال بود، حال ببینیم جواب چیست.

نظریات مختلف درباره ی معیار انسانیت:

1 علم .

آیا ما می توانیم علم را ملاك و معیار انسانیت قرار بدهیم و بگوییم كه انسانها از نظر زیست شناسی با یكدیگر مساوی هستند ولی یك چیز هست كه اكتسابی یعنی به دست آوردنی است و با آن معیار، انسانیت با غیرانسانیت تفاوت می كند؛ مرزی است میان انسان برتر و انسان فروتر، و آن دانش است؟ هر اندازه كه انسان آگاهی و دانش بیشتری پیدا كند، انسانتر است و هر اندازه كه از علم و دانش بی بهره تر باشد، از انسانیت بی بهره تر است. بنابراین دانش آموز كلاس اول از كسی كه هنوز به مدرسه نرفته انسانتر است. دانش آموز كلاس دوم از دانش آموز كلاس اول انسانتر است و همین طور. . . در دوره ی دانشگاه هم دانشجویی كه سال آخر را طی می كند از دانشجویی كه سال ماقبل آخر را طی می كند انسانتر است. در میان علما و دانشمندان نیز هركدام كه معلوماتش بیشتر است انسانتر است.

آیا اینكه علم و دانش معیار انسانیت است و تنها معیار هم هست، می تواند مورد قبول واقع شود؟ آیا شما انسانها را براساس دانششان ستایش یا نكوهش می كنید؟ ابوذر را كه شما ستایش می كنید آیا به دلیل این است كه دانش ابوذر از دانش شما و از دانش انسانهای زمان خودش بیشتر بوده است؟ اینكه معاویه مورد نكوهش و در مقابل، ابوذر مورد ستایش شماست آیا به این دلیل است كه شما حساب كرده اید و دیده اید معلومات ابوذر از معاویه بیشتر است؟ در مورد چومبه و لومومبا چطور؟ من گمان نمی كنم كه تنها علم و دانش معیار انسانیت باشد و هر كه عالمتر است انسانتر باشد. با این مقیاس باید بگوییم كه در زمان ما اینشتین- كه از همه ی دانشمندان عالَم شهرتش بیشتر است و واقعاً هم شاید از همه ی دانشمندان عالَم عالِمتر بود- انسانترین انسانهای زمان ما بوده است.

2 خلق و خوی .

نظریه ی دیگر این است كه انسانیت به دانش نیست. دانش البته شرطی است برای انسانیت. آگاهی و باخبربودن، روشن بودن به جهان، به خود و به اجتماع را نمی شود نفی كرد اما این مسلّماً كافی نیست. اگر هم دخالتی دارد، یكی از پایه های انسانیت است. تازه در اصلِ پایه بودنش هم حرف است كه بعد عرض می كنم.

این نظریه می گوید انسانیت به خلق و خوی است نه به دانش. خلق و خوی یك مسئله است و آگاهی مسئله ی دیگر. ممكن است انسان، آگاه و دانا باشد و همه چیز را بداند ولی خلق و خوی او خلق و خوی انسانی نباشد، بلكه خلق و خوی حیوانی باشد، چطور؟ یك حیوان از نظر خلق و خوی تابع غرایزی است كه با آن غرایز آفریده شده است، جبر غرایز بر او حكومت می كند؛ یعنی در مقابل غریزه اش یك اراده ی حاكم ندارد و حتی او همان غریزه ی خودش است و غیر از غریزه چیزی نیست. اگر می گوییم سگ یك حیوان درنده و در عین حال باوفاست، درندگی و وفا برای این حیوان غریزه است. اگر می گوییم مورچه یك حیوان حریص یا مآل اندیش است، حرص یا مآل اندیشی برای این حیوان یك غریزه است. جبر غریزه بر او حكومت می كند و بس.

انسانهایی در جهان هستند كه همان خلق و خوی حیوان را دارند یا به عبارت دیگر همان خلق و خوی اوّلی طبیعی را دارند، خودشان را بر اساس طرح انسانی نساخته اند، خودشان را تربیت نكرده اند، انسان طبیعی هستند، یك انسان صددرصد موافق طبیعت، انسانی كه در درون خودش محكوم طبیعت خودش است.

علم او چطور؟ علم، آگاهی و چراغ است. او در حالی كه محكوم طبیعتش است، چراغ علم را در دست دارد. آن وقت تفاوتش با حیوان در این جهت می شود كه شعاع آگاهی حیوان برای تأمین غرایزش ضعیف و محدود به زمان و مكان خودش است ولی آگاهی به انسان قدرت می دهد به طوری كه بر زمان گذشته اطلاع پیدا می كند، زمان آینده را پیش بینی می كند، از منطقه ی خودش خارج می شود و به منطقه های دیگر می رود تا آنجا كه از كره ی خودش هم خارج می شود و به كره ی دیگر می رود.

ولی مسئله ی خلق و خوی یك امر دیگر است، غیر از مسئله ی آگاهی است. به عبارت دیگر آگاهی، به آموزشهای انسان ارتباط پیدا می كند و خلق و خوی به پرورشهای انسان. اگر بخواهند به انسان آگاهی بدهند باید او را آموزش بدهند و اگر بخواهند به انسان خلق و خوی خاص بدهند، باید او را همان گونه تربیت كنند، عادت و پرورش دهند و این، یك سلسله عوامل غیر از عامل آموزش می خواهد، به این معنی كه عامل آموزش، شرط پرورش هست ولی شرط لازم است نه شرط كافی.

نظریه ی اول كه معیار انسانیت را تنها دانش می دانست، خیال نمی كنم كه چندان قابل قبول باشد. بعد عرض می كنم كه چه اشخاصی همین نظریه را دنبال كرده اند.

ولی نظریه ی دوم كه سراغ خلق و خوی می رود، طرفداران بیشتری دارد. اما تازه این مسئله مطرح است كه كدام خلق و خوی معیار انسانیت است؟ در اینجا هم چند نظریه است:

انساندوستی یكی اینكه آن خویی كه معیار انسانیت است محبت است، انساندوستی است و مادر همه ی خویهای خوب دیگر، محبت است. پس اگر كسی خلق و خوی اش براساس انساندوستی بود و انساندوست بود انسان است: به سرنوشت دیگران همان قدر اندیشیدن كه به سرنوشت خود و بلكه به سرنوشت دیگران بیشتر از سرنوشت خود اندیشیدن. در منطق دین اسم این را «ایثار» می گذارند. در كتابی نوشته بود:

یك دستور كه در تمام ادیان جهان یافت می شود این است: برای دیگران همان را دوست بدار كه برای خود دوست می داری و برای دیگران همان را مپسند كه برای خود نمی پسندی. در احادیث ما به این عبارت است: اَحْبِبْ لِغَیْرِكَ ما تُحِبُّ لِنَفْسِكَ وَ اكْرَهْ لَهُ ما تَكْرَهُ لَها [ نهج البلاغه فیض الاسلام، نامه ی 31 ]برای دیگری همان را بخواه كه برای خود می خواهی و برای او همان را نپسند كه برای خود نمی پسندی. این منطق، منطق محبت است.

چنانكه می دانید در مكتب هندو و هم در مكتب مسیحیت روی كلمه ی «محبت» زیاد تكیه می شود؛ می گویند در همه ی موارد محبت كنید. اصلاً غیر از محبت مسئله ی دیگری مطرح نیست. البته در این دو مكتب یك انحرافی هست؛ یعنی آنها می گویند محبت، ولی محبتی كه آنها می گویند نوعی تخدیر است. این هم نظریه ای است و بعد باید درباره ی آن صحبت كنیم كه آیا محبت به تنهایی برای معیار انسانیت بودن كافی است یا نه؟ .

گفتیم در نظریه ی خلق و خوی، اولین حرفی كه در معیار انسانیت مطرح است انساندوستی است. انسان اخلاقی یا انسان بالاتر، انسان فراتر، انسانی است كه انساندوست باشد. با این معیار یك مقدار از مشكلاتمان حل می شود. اگر از ما بپرسند: ابوذر را كه شما بر معاویه ترجیح می دهید، برای چه ترجیح می دهید؟ دیدیم با معیار اول یعنی ملاك برتری را دانش و آگاهی صِرف دانستن، این ترجیح ما جور درنمی آمد ولی با معیار دوم یك مقدار این مسئله حل می شود. می گوییم:

معاویه انسانی بود فقط در فكر خودش و برای خودش، و انسانهای دیگر را برای اشباع جاه طلبی های خود به زور استثمار كرده بود. پس او یك موجود خودخواه، خودپسند و خودپرست بود. ولی ابوذر برعكس، با اینكه همه ی امكانات برایش فراهم بود و همین معاویه حاضر بود بهترین شرایط زندگی را برای او فراهم كند، به خاطر اینكه معاویه حقوق مردم را پایمال كرده بود و برای اینكه به سرنوشت دیگران می اندیشید، با همین معاویه ی جبّار مبارزه كرد تا آنجا كه جانش را بر سر این كار گذاشت و در تبعیدگاه رَبَذه در غربت جان داد. پس اینكه ما ابوذر را انسان می دانیم و معاویه را انسان نمی دانیم بلكه یك حیوان می دانیم، به خاطر این است كه معاویه فقط در فكر آخور خودش بود و ابوذر در فكر انسانهای دیگر.

ما چرا علی علیه السلام را یك انسان كامل می دانیم؟ برای اینكه درد اجتماع را حس می كرده، برای اینكه «من» او تبدیل به «ما» شده بود، برای اینكه «خود» او خودی بود كه همه ی انسانها را جذب می كرد. او به صورت یك فرد مجزّا از انسانهای دیگر نبود بلكه واقعاً خودش را به منزله ی یك عنصر، یك انگشت، یك عصب در یك بدن احساس می كرد كه وقتی ناراحتی ای در یك جای بدن پیدا می شود، این عضو ناآرام و بی قرار می گردد. و اصلاً این تعبیرات مال خود اوست؛ قبل از اینكه در قرن بیستم فلسفه های اومانیستی این حرفها را بیاورند علی علیه السلام اینها را گفته است.

وقتی كه خبردار می شود كه عامل او (فرمانداری كه از ناحیه ی او منصوب است) در یك مهمانی شركت كرده است، نامه ی عتاب آمیزی به او می نویسد كه در نهج البلاغه هست. حال چه مهمانی ای بوده است؟ آیا آن فرماندار در مهمانی ای شركت كرده بود كه در سر سفره ی آن مشروب بوده است؟ نه. در آنجا قمار بوده؟ نه. در آنجا مثلاً زنهایی را آورده و رقصانده بودند؟ نه. در آنجا كار حرام دیگری انجام داده بودند؟ نه، پس چرا آن مهمانی مورد ملامت قرار می گیرد و نامه ی تند نوشته می شود؟ می گوید: وَ ما ظَنَنْتُ اَنَّكَ تُجیبُ اِلی طَعامِ قَوْمٍ عائِلُهُمُ مَجْفُوٌّ وَ غَنِیُّهُمْ مَدْعُوٌّ [ همان، نامه ی 45 ]. گناه فرماندارش این بوده كه بر سر سفره ای شركت كرده است كه صرفاً اشرافی بوده، یعنی طبقه ی اغنیا در آنجا شركت داشته و فقرا محروم بوده اند.

علی علیه السلام می گوید: من باور نمی كردم كه فرماندار من، نماینده ی من پای در مجلسی بگذارد كه صرفاً از اشراف تشكیل شده است.
بعد راجع به خودش و زندگی خودش برای آن فرماندار شرح می دهد. درباره ی خود می گوید درد مردم را از درد خودش بیشتر احساس می كرد؛ درد آنها سبب شده بود كه اساساً درد خود را احساس نكند.

سخنان علی علیه السلام نشان داده كه او واقعاً دانا و دانشمند و حكیم بوده است. اما علی را كه اینقدر ستایش می كنیم نه فقط به خاطر این است كه باب علم پیغمبر بوده كه پیامبر فرمود: اَنَا مَدینَةُ الْعِلْمِ وَ عَلیٌّ بابُها [ غایة المرام ، باب 29 ]؛ بیشتر از این جهت ستایش می كنیم كه انسان بود، این ركن از انسانیت را داشت كه به سرنوشت انسانهای محروم می اندیشید، غافل نبود، درد دیگران را احساس می كرد، چنانكه سایر اركان انسانیت را هم داشت.

3 اراده .

مكتب دیگر می گوید: معیار انسانیت «اراده» است، اراده ی مسلط كننده ی انسان بر نفس خود. به عبارت دیگر معیار انسانیت، تسلط انسان است بر خود، بر نفس خود، بر اعصاب خود، بر غرایز خود، بر شهوات خود، به طوری كه هر كاری كه از انسان صادر می شود به حكم عقل و اراده باشد نه به حكم میل.

فرق است میان میل و اراده. میل در انسان یك كشش و جاذبه است، جنبه ی بیرونی دارد، یعنی رابطه ای است بین انسان و شئ خارجی كه آن شئ انسان را به سوی خودش می كشد. مثل آدم گرسنه كه میل به غذا دارد. این میل یك جاذبه است كه انسان را به طرف خود می كشد.

یا مثلاً تمایل جنسی یك جاذبه است، یك میل است كه انسان را به سوی خود می كشد. حتی خواب هم همین طور است؛ خواب انسان را به سوی خودش می كشاند، انسان به سوی آن حالتی كه نامش «خواب» است كشیده می شود. میل به جاه و مقام، شهوت جاه و مقام، انسان را به سوی خودش می كشاند و امثال اینها.

ولی اراده بیشتر جنبه ی درونی دارد، برعكسِ میل است، انسان را از كشش امیال آزاد می كند یعنی امیال را دراختیار انسان قرار می دهد. هرطور كه اراده می كند كار می كند نه هرطور كه میلش بكشد. تابع تصمیم و فكر بودن غیر از تابع میل بودن است؛ نوعی تسلط بر امیال است. اگر توجه كرده باشید علمای اخلاق، اخلاقیون قدیم ما بیشتر تكیه شان روی مسئله ی اراده بوده است، اراده ی حاكم بر میلهای انسان. می گفتند معیار و میزان انسانیت، اراده است.

حیوان موجودی است تابع جبر غریزه كه همان میلها باشد ولی انسان موجودی است كه می تواند به حكم اراده و به حكم اختیار از جبر غریزه آزاد باشد، می تواند اراده كند كه بر ضد میل خودش رفتار و عمل كند. پس آن كسی انسان است كه بر خودش مسلط باشد و به هر اندازه كه انسان بر خودش مسلط نباشد، از انسانیت بدور است. درباره ی تسلط بر نفس امّاره، در اسلام تأكید فراوان شده است. داستان كوچكی را در این زمینه- كه شاید شنیده باشید- نقل می كنم: .

نوشته اند پیغمبر اكرم در مدینه از محلی عبور می كرد. گروهی از جوانان مشغول زورآزمایی بودند به این ترتیب كه سنگ بزرگی را بلند می كردند (مثل اینهایی كه هالتر برمی دارند) تا ببینند چه كسی بهتر می تواند آن را بلند كند. این هم مثل همه ی مسابقات احتیاج به داور دارد، چون گاهی دو نفر وزنه را نزدیك به یكدیگر برمی دارند. وقتی پیغمبر اكرم آمد از آنجا بگذرد، جوانان گفتند هیچ داوری بهتر از پیغمبر نیست: یا رسول اللّه! شما اینجا بایستید و میان ما داوری كنید كه كدامیك از ما بهتر وزنه را بلند می كنیم. پیامبر صلی الله علیه و آله قبول كرد. آنها مشغول شدند. آخر كار، پیغمبر فرمود: می خواهید بگویم از همه ی شما قویتر و نیرومندتر كیست؟ بله یا رسول اللّه! فرمود: از همه قویتر و نیرومندتر آن كسی است كه وقتی به خشم می آید، خشم بر او غلبه نكند بلكه او بر خشمش غلبه كند، و خشمْ او را در راهی كه رضای خدا نیست نیندازد، بر خشم خودش مسلط شود؛ و آنگاه كه از چیزی خوشش می آید، آن خوش آمدنْ او را به غیر رضای خدا نیندازد و بتواند بر رضایخودش، بر میل و رغبت خودش مسلط شود.
یعنی پیامبر آن زورآزمایی بدنی را فوراً تحلیل و تبدیل به یك مسابقه ی روحی كرد و مسئله ی قوّت بازو را روی قوّت اراده [تحلیل نمود، ] گفت البته این هم یك كاری است؛ آن كه بازویش قویتر است مردتر است اما مردی فقط به زور بازو نیست، زور بازو یكی از نشانه های كوچك آن است. اساس مردی در قوّت اراده است. ملاّی رومی می گوید:

وقت خشم و وقت شهوت مرد كو             طالب مردی چنینم كو به كو

ما علی علیه السلام را كه شیر خدا می دانیم، مرد خدا می دانیم، چون در دو جبهه از همه مردتر بود: یكی جبهه ی بیرونی، اجتماعی، میدانهای مبارزه كه هر پهلوانی را به خاك می افكند و از آن مهمتر، جبهه ی درون خودش كه بر خودش مسلط بود؛ اراده اش بر هر میلی، بر هر شهوتی، بر هر اندیشه ای حاكم بود.

این داستان كه مولوی آن را در مثنوی آورده، چقدر از نظر مردی و قوّت اراده، فوق العاده است! چه تابلوی عالی و لطیفی است كه یك جوان بیست و چهار پنج ساله، دشمن بسیار نیرومند خودش را به خاك افكنده است، می رود روی سینه اش می نشیند تا سرش را از بدن جدا كند. او به صورت علی علیه السلام تف می اندازد. طبعاً علی ناراحت می شود. موقتاً از بریدن سر او صرف نظر می كند. چند لحظه ای قدم می زند، بعد برمی گردد. دشمن می گوید: چرا رفتی؟ می گوید: برای اینكه اگر در آن حال سر تو را بریده بودم، به حكم خشم خودم بریده بودم نه برای انجام وظیفه ام و در راه هدفم و در راه خدا. اینقدر آدم بر خودش، بر اعصاب خودش، بر خشم خودش، بر رضای خودش مسلط باشد! . این هم یك نظر و یك معیار برای انسانیت است.

4 آزادی .

معیار دیگر برای انسانیت انسان، آزادی است. یعنی چه؟ یعنی انسان آن اندازه انسان است كه هیچ جبری را تحمل نكند، محكوم و اسیر هیچ قدرتی نباشد، همه چیز را خودش آزادانه انتخاب كند. می دانید كه در مكتبهای جدید روی آزادی به عنوان معیاری از معیارهای انسانی، بیشتر تكیه می شود؛ یعنی به هر اندازه كه فرد بتواند آزاد زیست كند، به همان اندازه انسان است. پس آزادی معیار انسانیت است.

این نظریه چطور است؟ آیا درست است یا نه؟ این نظریه هم مثل نظریات پیش، هم درست است و هم نادرست؛ یعنی به عنوان جزئی از انسانیت انسان، درست است ولی به عنوان اینكه تمام معیار انسانیت باشد، درست نیست. از نظر اسلام همان طور كه محبت انسانها نسبت به یكدیگر تشویق و ترغیب و تقدیس و به آن دعوت شده است و همان طور كه تسلط انسان بر نفس خود تقدیس و به آن دعوت شده است، حریت و آزادی هم تقدیس شده است .

اسلام عجیب است! در همه ی این موارد حرفش را گفته است. در نهج البلاغه در وصیتنامه ای كه علی علیه السلام به فرزندشان امام حسن علیه السلام نوشته اند، آمده است: اَكْرِمْ نَفْسَكَ عَنْ كُلِّ دَنِیَّةٍ
خودت را، جان خویش را از هر كار پستی برتر بدار؛ تن به كار پست مده كه جان تو بالاتر از كارهای پست است. فَاِنَّكَ لَنْ تَعْتاضَ مِمّا تَبْذُلُ مِنْ نَفْسِكَ عِوَضاً
به جای آنچه كه از جان خودت در مقابل شهوات می پردازی، چیزی دریافت نمی كنی. آنچه كه از شرف خودت، از جان خویش در ازای یك میل و شهوت می پردازی، عوض ندارد. تا آنجا كه می فرماید: وَ لا تَكُنْ عَبْدَ غَیْرِكَ وَ قَدْ جَعَلَكَ اللّهُ حُرّاً [نهج البلاغه فیض الاسلام، نامه ی 31 ]هرگز خودت را بنده ی دیگری مساز كه خدا تو را آزاد آفریده است.

نمی خواهد بگوید كه خدا تنها تو پسر من را كه امام حسن هستی، آزاد آفریده بلكه تو به عنوان یك انسان را می گوید، چون مسئله ی خلقت است. این هم- كه معیار انسانیت آزادی است- نظریه ای است، چنانكه در مكتب اگزیستانسیالیسم در مورد معیار انسانیت، بیشتر روی مسئله ی آزادی تكیه شده است.

5 مسئولیت و تكلیف .

معیار دیگر برای انسانیت، مسئولیت و تكلیف است كه البته این بیشتر از كانت شروع شده، بعد هم در زمان ما روی آن خیلی تكیه كرده اند. می گویند انسان آن كسی است كه احساس تكلیف كند، در مقابل انسانهای دیگر احساس مسئولیت كند (این غیر از محبت است، اشتباه نشود) ، احساس كند كه مسئول جامعه ی خویش است و حتی مسئول خودش است، مسئول عائله ی خودش است. مسئله ی مسئولیت در زمان ما دامنه ی وسیعی پیدا كرده است، خیلی هم روی آن تكیه می شود، ولی بحث است كه ریشه های مسئولیت چیست؟ آزادی هم همین طور است.

از كجا می شود اینها را به دست آورد؟ انسان احساس مسئولیت را چگونه باید به دست آورد؟ یعنی چطور می شود كه یك انسان احساس مسئولیت می كند؛ ریشه ی این احساس چیست؟ آیا با گفتن درست می شود؟ اینكه آدم بگوید من مسئولم، مسئولیت در وجدانش به وجود می آید؟ این وجدان مسئول را چه نیرویی می سازد؟ این هم خودش مطلبی است.

6 زیبایی .

به یك مكتب دیگر هم اشاره كنم. این مكتب روی زیبایی تكیه می كند. افلاطون اخلاق را براساس زیبایی توصیف كرده است، می گوید: آن چیزی انسانی است كه زیبا باشد. مثلاً عدالت را همه ی مكتبها می پسندند. یك مكتب عدالت را از روی محبت می پسندد. دیگری عدالت را از روی میزان اخلاقی آن می پسندد. یكی هم چون بین عدالت و آزادی خویشاوندی قائل است آن را می پسندد. دیگری ممكن است عدالت را با میزان مسئولیت بسنجد. افلاطون عدالت را با عینك زیبایی می بیند، می گوید: عدالت كه خوب است (چه عدالت اخلاقی در فرد و چه عدالت اجتماعی در جامعه) به این دلیل خوب است كه منشأ توازن می شود و ایجاد زیبایی می كند. جامعه ای كه در آن عدالت باشد زیباست. و همان حس زیبایی جویی بشر است كه او را عدالتخواه كرده است. انسان اگر بخواهد انسان باشد و به خصلتهای انسانی برسد، باید احساس زیبایی را در خود تقویت كند؛ ریشه اش زیبایی است. البته او توجه دارد كه زیباییهای انسانی آن زیباییهای معنوی است. این هم یك مكتب.

در جلسه ی دیگر [ گویا جلسه ی دیگر تشكیل نشده و اگر هم تشكیل شده، نوار یا متن آن در دست نیست. ]مقداری درباره ی این مكتبها قضاوت خواهیم كرد تا ببینیم بالأخره چه می شود گفت. معیار انسانیت كدامیك از اینهاست؟ آن حرف زیست شناسی كه دیدیم درست نیست؛ با معیار زیست شناسی نمی توانیم انسانیت بسازیم. ببینیم درباره ی معیارهای فلسفی، اخلاقی و مذهبی چه می توان گفت و اسلام در این زمینه ها چه می گوید.

و صلّی اللّه علی محمّد و اله الطّاهرین.

این سخنرانی در یكی از دانشگاههای كشور ایراد شده و تاریخ آن مشخص نیست.

نام کتاب : آزادى معنوى‏

منبع : مجموعه آثار شهید مطهری

دریافت فایل صوتی

نظر بدهید

آدرس ایمیلتان منتشر نمیشودگزینه های الزامی ستاره دار شده اند *

*

11 − دو =

رفتن به بالا